آنا هنوز هم میخندد
برگشت، گفت:امریه؟
نوجوان هول گفت: بی ...بی سیم چی ام
هاشم خنده ای زد و گفت:خب منم باسیم چی ام.
صورت نوجوان که سرخ شد، ادامه داد: شوخی کردم. بی سیم چی کجا بودی؟
_گردان بودم.
_ با کی کار کردی؟
بی سیم چی انگشتان دست را یکی یکی تا زد کف دست حنا بسته اش: اسلام نسب، اعتمادی، عباسی، زارع، کدخدایی...بگم بازم؟
_خدا بیامرزتشون... یکی رو بگو زنده باشه!
نوجوان دندان روی لب پایین گذاشت و گفت:والا حالا که فکرش میکنم میبینم بی سیم چی هر کی بودم شهید شده!
_پس سر همه رو خوردی؟ برو خدا روزیت رو جای دیگه ای بده...
_ترسیدی فرمانده؟
_ترس؟! شاید!
_نیگا به قد ریزم نکن.تجربه دارم.
_با این اسمایی که ردیف کردی معلومه!
_پس قبول کردی؟
_حالا چرامی خوای بی سیم چی من بشی؟
_شنیدم شما خیلی با حالید!
_میخوای سر منو هم بخوری؟...حرفی نیس! ولی یه چیزو میدونی؟
-چی رو؟
_بیا جلوتر!... میدونی هر کی تا حالا شده بی سیم چی من، شهید شده؟
_بله میدونم.
_میدونی؟!
_بله!شما تا الان 9 تا بی سیم چی داشتید که همه شون شهید شدن.
_نه بابا! خیلی خوبه.
_منم بگم؟
_چی رو؟
_فرمانده! فکرش میکنم میبینم منم تا حالا 9تا فرمانده داشتم که شهید شدن!
_خوبه.پس میخوای با من بجنگی؟
_جنگ؟!...با شما؟!
_اسمت چیه؟
_یدالله
_پس یدالله بچرخ تا بچرخم....