اهل دل!

به کتابخونه ی من خوش اومدید

اهل دل!

به کتابخونه ی من خوش اومدید

اینجا کتابخونه ی منه. نه. دفترچه خاطراتمه. دفترچه خاطرات من و کتابام. کتابایی که قبلاخوندم، کتابایی که خیلی قبلا خوندم، کتابایی که تازه خوندم، کتابایی که الان میخونم، کتابایی که بعدا میخونم انشالله و...
اینجا قرار بود محدود باشه به همون دفترچه ای که نوشتن رو از همونجا شروع کردم و قرار داشتم خاطرات خودم و کتابامو فقط تو همون دفتر بنویسم. ولی دیدم چرا تنهایی استفاده شو ببرم؟ بذار بذارم یه جایی که همه بخونن.
و اینم بگم که اینجا پذیرای نوشته های شما و خاطراتی که با کتاباتون دارید هم هست. هر کسی کتابی خوند که دوست داشت به دیگران معرفیش کنه و اونا رو هم در احساسش نسبت به مطالعه اون کتاب شریک کنه، در این دفترچه خاطراتِ کتابها به روش بازه. خوش اومدید...

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است


به نام خدای دانا و حکیم...

اردی بهشت ها همیشه یک اتفاق ثابت دارند: نمایشگاه بین المللی کتاب تهران.

"نمایشگاه کتاب" از هر نوع و جنسی ش حتما واسه آدمی مثل من جذابن. اردی بهشت 92 با دو تا بن کتاب(در مجموع با ارزش 75000تومن) در دست، رفتم نمایشگاه. این رفتن به یک بار ختم نشد و به بار دوم کشید.چیز عجیبی نبود. عجیبش این بود که هر دو بار تنها بودم. عادت نداشتم به تنهایی رفتن. عجیب دومش هم این بود که بی هدف و سرگردون بودم. نه میدونستم چی میخوام نه کتاب خاصی تو ذهنم بود که بخرم. هیچی.بی هدف بین غرفه ها میچرخیدم و با بی حوصلگی کتابی انتخاب وبا اکراه پولش رو حساب می کردم و ... میرفتم. انگار مجبورت کردن که یه کاری رو انجام بدی و تو برای اینکه صرفا انجامش داده باشی،انجامش میدی.همین! اینکه این حالم از کجا ناشی میشد و چرا و چگونه و تا کی؟نمیدونم.به هر حال تو همین سرگردونی بین غرفه ها نگام افتاد به غرفه ی ترکیده ی سوره مهر. از شدت حضور آدم ترکیده بود. سر انداختم پایین و پیچیدم توش.خودم رو از بین جمعیت به سمت قفسه کتابها میکشیدم در حالیکه همه حواسم به این بود که با آقایون همیشه سربه هوا برخورد نکنم. آقایونی که از هر نوعی باشن و در هر کجا و با هر شرایطی که باهاشون روبه رو شی، این تویی که باید مسیر خودت روعوض کنی و خودتو کنار بکشی که مبادا بهشون بخوری. احیانا اونا اگه بهت بخورن گناه نکردن که. تو گناه میکنی فقط!!!! پس اصولا مشکل خودته!!!!بگذریم.

روبه روی قفسه ها با بی حوصلگی تمام به کتابها نگاه میکردم. خیلی هاشون قدیمی بودن.عنوان تازه کم میدیدم و اگه هم میدیدم برام جالب نمی نمود. یادم افتاد که خیلی وقت پیش که کتاب رمان"اسماعیل" از مرحوم امیرحسین فردی رو، برای دوستم هدیه خریده بودم، شنیده بودم که قراره شماره ی 2 اسماعیل هم نوشته و چاپ شه. یهو گفتم:وای! نکنه تمومش نکرده باشه واز دنیا رفته باشه. پیگیر شدم و فهمیدم که کتاب در دست چاپه و اگه درست خاطرم مونده باشه قرار بود همزمان با چهلم مرحوم رونمایی شه. خیالم راحت شد و اومدم بیام بیرون که دوباه پا شل کردم که بالاخره یه چیزی از اینجا بخرم. بالاخره انتخاب کردم:"آنا(در زبان ترکی یعنی مادر)هنوز هم می خندد".نوشته اکبر صحرایی

این کتاب هم موند بین بقیه کتابهام تا ببینم کی قسمت میشه بخونم. تا امشب. امشب یعنی شب سی ام ماه مبارک. یعنی آخرین شب. سی روز هر چی غذا بلد بودم یه بار و دوبار برای سحری درست کرده بودم. دیگه چیزی به ذهنم نمیرسید و به علاوه حوصله هم نداشتم.گفتم مامان! خسته م.نون پنیر هندونه بخوریم؟مامانم هم سری تکون داد و گفت:آره! خوبه بابا. بگیر بخواب. شب بخیر.

مامانم که رفت بخوابه، دیدم ساعت تازه 12و20 دقیقه ست. خوابم میادا ولی انگار وقت خواب نیست. در کمدمو باز کردم و همینطوری چند تا کتاب کشیدم بیرون. اول کتاب کوچیکی که مربوط بود به "شهید محمد معماریان" خوندم که بعدا درباره ش مینویسم.بعد هم "آنا هنوز هم میخندد" رو برداشتم. روش نوشته بود:داستان کوتاه کوتاه. فکر کردم از همین کتابای داستان کوتاهه که قصه هاش ربطی به هم ندارن.کتاب رو از آخر باز کردم وقصه آخر رو که اتفاقا هم نام خود کتاب بود، خوندم. خوشم اومد.برگشتم و قصه یکی مونده به آخری رو خوندم. همونطور که حدس زدم ربطی به اون یکی نداشت.جز یه اسم مشترک تو هر دوشون:"دار علی". گفتم شاید زیاد هم به هم بی ربط نباشن. برگشتم اول کتاب. دیدم نویسنده نوشته:

"اگر فرصت خواندن تمام داستان ها را نداشتید؛ می توانید از هرجای کتاب قطعه داستانی را انتخاب کنید و بخوانید.اگر فرصت خواندن همه داستان ها را پیدا کردید؛ شاید با چیدن داستان ها کنار هم،به لذت دومی هم دست پیدا کنید." پیش خودم گفتم:"اوه! چه اعتماد به نفسی!"

ولی دروغ چرا؟همین چند جمله آدم رو کنجکاو میکنه که از اول و به ترتیب داستان ها رو شروع کنه. و من الان که ساعت دقیقا 3 بامداد هست هنوز کتاب رو تموم نکرده و به نیمه رسیدم، از شوق نوشتن و از ترس اینکه مبادا کلمات از ذهنم بپرن، اومدم نشستم به نوشتن.

"آنا هنوز هم میخندد" قصه ی جنگ(بخوانید دفاع مقدس)و آدمهای متفاوت و خاصشه. امروزشون، دیروزشون و شاید حتی... فرداشون.همونطور که خود نویسنده هم اشاره کرده، هر قصه ی کوتاهی به تنهایی، کامل و قشنگه.(البته بعضی هاشون هم بی ربط  بی معنی و حتی مسخره به نظرم اومدن) ولی سلسله داستان ها کنار هم چیز دیگری از کار درمیان. قصه از بین گفتوگوهای آدمها شروع میشه و تا جملات پایانی هر داستان،هنوز اتفاق خاصی که مدنظر نویسنده ست،نمیفته. ناگهان در یکی دو جمله پایانی،اتفاق خاص اون قصه میفته و تو یا از بهت این اتفاق بد خشکت میزنه، یا باید در این نصفه شبی صدای قاه قاه خنده ت رو یه جوری کنترل کنی.

نمیدونم اونچه که نویسنده خواسته منتقل کنه، بهم منتقل شده یا نه؟ اما من در حین خوندن این داستانها،همه ش دارم به تفاوتهای امروز و دیروز فکر میکنم. تفاوتهای اینجا و اونجا،تفاوت های ما و اونا.

راستی جالب نیست که یکی از برنامه های روتین و ثابت پنجشنبه های هر هفته مردم یه شهری یا کشوری، "تشییع جنازه"!!!!باشه؟(انگار که مثلا برنامه های هر پنجشنبه جمعه ی ما جاده چالوسه!) در طول یه هفته پیکر شهدا رو از منطقه میارن و پنجشنبه ها مردم میریزن تو خیابونا و تشییع شون میکنن.

-"خب؟! این هفته چند تا شهید داریم؟"

به همین راحتی که مثلا ما امروز میگیم:"خب؟! این هفته چند تا مهمونی داریم؟"

راستی جالب نیست که جنگ شده باشه جزو زندگی یه عده آدم و شب و روز و وقت و بی وقت و حال و آینده هم نشناسه و همه چیز رو تحت الشعاع خودش قرار بده و رقم بزنه؟

جالب نیست که "مرگ" شده باشه "شوخی و تفریح و بازیچه"ی یه عده جوونی که الان باید خوش و خرم وفارغ از دو دنیا، مشغول جوونی کردن و خوش گذروندنشون باشن؟

جالب نیست حال زنی که وسط بمبارون، دلخوشه به درخت بهارنارنج وسط حیاط خونه که یادگاری شوهرشه و زیر همون بمبارون،خوش و بی خیال قند تو دلش آب میشه و با بچه تو شکمش درباره باباش حرف میزنه؟

جالب نیست حال آدمایی که دور هم تو سنگر نشستن سر سفره وشاد و خندان، اومدنِ ترکش ها  و خمپاره ها رو سوژه کردن و یکی یکی میشمارنشون و میخندن و ...

جالب نیست حال پدری که بعد از سالها خدا بهش فرزندی داده و حالا فهمیده که بچه ش، به خاطر اثرات شیمایی که هنوز تو بدنش بوده، با سرطان خون به دنیا اومده؟

جالب نیست حال مادری که سه تا پسرش شهید شدن و حالاگوشه خونه مریض و رنجور و تنها، نشسته و برای خانواده ای که  که اومدن بهش سر بزنن و دلداریش بدن،خاطره تعریف میکنه و با خوشی میگه" نگران نباشید، آناهنوز هم میخندد..."

ب.ن: بخشی از کتاب در ادامه مطلب...

ب.ن2: فروترین مرتبه دانش آن است که بر سر زبان مانده باشد و برترین مرتبه دانش آن است که در رفتار انسان نمود یافته باشد.نهج البلاغه.حکمت92....اللهم ارزقنا

ب.ن3:http://farsi.khamenei.ir/memory-content?id=8556

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۰۵
ریحان...


به نام خدای دانا و حکیم.

 اینکه چرا و از چه وقتی علاقه به کتاب خوندن پیدا کردم، دقیقا یادم نیست. اما"چه جوری"ش رو یادمه.

یادمه که بابام همیشه اهل کتاب خوندن بودن و چند تا کتابخونه ی پر و پیمون و درست حسابی هم داشتن.ازشون "علاقه" به کتاب خوندن رو به ارث بردم یا "ضرورت" کتاب خوندن رو یاد گرفتم، اینم نمیدونم.

هر چی هست میدونم از بچه گی زیاد کتاب خوندم.هر دوره ای هم متناسب خودش.

یه روزی از این کتاب داستان های بچه گونه ای که دو سوم صفحه ش عکس بود و دو خط پایینش قصه مینوشت.

یه روزی داستان های آموزنده نوجوانانه میخوندم.یه سری کتاب هایی که درباره اهل بیت(علیهم السلام)نوشته میشد برای نوجوونا.

یه روزی افتادم به خوندن رمان ها و کتاب های معروف جهان: هملت،رمئو و ژولیت،تام سایر،دیوید کاپرفیلد،بابا لنگ دراز(کتاب محبوب همه سالهای زندگیم)خواهران غریب(که این فیلم ایرانیه رو از روی اون ساختن)بلندیهای بادگیر، قلعه حیوانات و...

البته کنار اینها تو همون دوره، کتابای قشنگ ایرانی هم میخوندم. بیشتر از نوشته های "هوشنگ مرادی کرمانی" قشنگ تر و خاطره انگیزتر از همه، دوره ی چند جلدی "قصه های مجید" که برخلاف فیلمش، تو کرمان میگذره .نه اصفهان.

و بعد کتاب های "داستان آن خمره" و "مربای شیرین" بعدتر هم خودم کتاب "شما که غریبه نیستید" رو از همین نویسنده خریدم و چقدر هم دوستش داشتم.

یادمه تو این دوره ها همه کتاب هام مال دیگران بود. از اموال پدرم،خواهرم و بعضا از شوهر خاله م گیر میاوردم.

اما بعد تر از بزرگترین لذت های زندگیم شد رفتن به کتاب فروشی و تموم کردن همه پولهای عیدی یا پس اندازهام.همچین آدم فرهیخته ای بودم:)

بعد،یه زمانی هم رمان های مسخره عاشقانه ی ایرانی می خوندم. از این آبکی های حال به هم زن. دوره کوتاهی بود و تحت تاثیر هم سن و سال های دبیرستانیم. که البته خودم هیچوقت نداشتم و نخریدم. از بچه ها قرض میگرفتم. از اونایی که خوشم نمیومد بگذریم که چیز زیادی هم ازشون یادم نیست.اما یکی دو تا هم بودن که خوشم اومد. "بامداد خمار" و "دالان بهشت" 

 اولی رویادم نیست چرا. اما دومی رو از این جهت دوست داشتم که آخرش یه چیزی گیرم اومد. همچین هم آبکی نبود.

همزمان با همین دوره چند تایی هم از "صادق هدایت "خوندم. به جزفحش ها و حرفهای رکیکش که معنی شون رو هم نمیدونستم، فقط همینو یادمه که همون روزا موقع خوندن کتاباش پیش خودم می گفتم: «مردک دیوانه بوده، بی ادب!»

اون دوره هم گذشت... و باز یادم نیست کدومش اول بود. اول با شهدا آشنا شدم و بعد با کتابهاشون، یا اول با کتاب هاشون آشنا شدم و از همین طریق با خودشون...اما هر چی بود آشنایی مبارکی بود.

 تشنه گی این دوره م شاید از همیشه بیشتر و شدیدتر بود.انگار یه دریا رو نشونم داده بودن و من می خواستم تا قطره آخرش رو بنوشم وبچشم.هرچی هم میخوردم نه تموم میشد و نه سیراب میشدم. دیوونه شده بودم و میخواستم خودمو غرق کنم...انقدر ازشون خوندم و خوندم که ذهنم پر شد از خاطرات و قصه ها و غصه هاشون. از هر شهیدی که درباره ش خوندم یا شنیدم فقط یه تصویر مونده و یه اسم.خاطره ها همه درهم و برهم شدن و مثل یه پازل هزار تیکه نمیدونم کدوم شون مال کدوم اسم و تصویره.

این خوندن ها و بی قراری های بعدش ادامه داشت تااااا اون روزی که با فاطمه اولین یادواره مون رو تو دانشگاه برگزار کردیم.یادواره شهید بروجردی.

یادواره ای که اصلا نقطه شروع همراهی و رفاقت ما شد. بعد یادواره که یه دل سیر با فاطمه تو بغل هم گریه کردیم(نمیدونم چرا)دیگه نمیدونم به سر اون و دلش چی اومد،ولی من حالم خراب شد. انگار یه کشیده ی محکم از شهید بروجردی خورده باشم. میگفت: تو رو چه به کار کردن برای ما؟تو برو یه فکری به حال خودت بکن.

راست میگفت. یه نگاهی که به خودم کردم دیدم تو این سالها هیچی م شبیه شهدا نشده. نخواستم یا نتونستم یا نفهمیدم، باز نمیدونم. هر چی بود فهمیدم که این کارا خود گول زدن و دلخوشی الکیه. باید یه کاردیگه کنم...تبدیل شده بودم به یه دایره المعارف مشوش از شهدا. با دوستام میرفتیم بهشت زهرا(س) بین این سنگ قبرها راه میرفتیم و من از هر شهیدی یه چیزی میگفتم یا کلا از شهدا حرف میزدم. اما خودم خالی بودم. خالی خالی از هر چی که مثل اونا بود.

خلاصه بعد این بی قراری هام سر شهدا و البته با یه سری انگیزه ها و دلایل دیگه حالا مدتیه که سعی دارم کتابای اعتقادی و معرفتی بخونم.البته حقیقتش اینه که از وقتی پام به فضای مجازی باز شد و سرگرم اینجا شدم، کمتر فرصت میکنم کتاب بخونم.چون اینجا هم به نوبه ی خودش مطالعاتی دارم. ولی به هرحال سعی دارم اگه فرصتی دست داد کتابای خوب و ارزشمندی انتخاب کنم.

هان! یه تیکه از خاطره هام جا افتاد.

همزمان با همون موقعی که کتابای شهدا رو میخوندم، از طریق یکی از دوستام و کتاب "داستان سیستان" با رضا امیرخانی آشنا شدم. من هم که غیر از خوندن علاقه زیادی هم به نوشتن و نویسندگی داشته و دارم، مسحور قلم و خلاقیت نوشتاری رضا امیرخانی شده بودم و هی میرفتم کتاباشو میخریدم و میخوندم. الانم همه کتاباشو دارم.شاید این تنها دوره ای بود که "نویسنده"برام موضوعیت داشت.نه محتوا. منظورم این نیست که کتاباش بی محتوا بودن. نه. منظورم اینه که نویسنده و قلمش برام مهتر بودن و هرچی و با هر موضوعی نوشته بود و می نوشت من میخوندم.

از اون روزا تا حالا اطرافیانم هم خودشون رو سر فکر کردن به اینکه هدیه تولد و... چی برام بخرن راحت کردن و "کتاب"بهم هدیه میدن. و البته من هم از این موضوع راضی هستم. مخصوصا که ازم بپرسن که چه کتابی میخوای و منم یه کتاب گرون قیمتی که مدت هاست میخوام بخرم، سفارش بدم:)

حالا همه این حرف ها رو زدم که به اینجا برسم که: احساس میکنم به مرور زمان کتابام رو یادم میره. چه خوبه که هر کتابی که میخونم بیام اینجا(اینجا اولش یه سر رسید بود که قصد داشتم همونجا و برای خودم بنویسم)درباه ش بنویسم. خلاصه ای، نقدی، یا احساسی که موقع خوندنش یا بعدش داشتم و بالاخره هر چی که به نظرم خوبه که مختصر و کوتاه بنویسم تا طی سالیان که میگذره، کتابایی که خوندم و چیزایی که ازشون یاد گرفتم، فراموشم نشه. انشالله

12 مرداد 92   

___________________________________________________________

دل، کتابِ دیده است. امیرالمومنین علی (علیه السلام)

چیه خب؟ دنبال یه حدیث میگشتم متناسب با پست، اینو پیدا کردم :)))

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۴۳
ریحان...