قصه ی من و کتاب
اینکه چرا و از چه وقتی علاقه به کتاب خوندن پیدا کردم، دقیقا یادم نیست. اما"چه جوری"ش رو یادمه.
یادمه که بابام همیشه اهل کتاب خوندن بودن و چند تا کتابخونه ی پر و پیمون و درست حسابی هم داشتن.ازشون "علاقه" به کتاب خوندن رو به ارث بردم یا "ضرورت" کتاب خوندن رو یاد گرفتم، اینم نمیدونم.
هر چی هست میدونم از بچه گی زیاد کتاب خوندم.هر دوره ای هم متناسب خودش.
یه روزی از این کتاب داستان های بچه گونه ای که دو سوم صفحه ش عکس بود و دو خط پایینش قصه مینوشت.
یه روزی داستان های آموزنده نوجوانانه میخوندم.یه سری کتاب هایی که درباره اهل بیت(علیهم السلام)نوشته میشد برای نوجوونا.
یه روزی افتادم به خوندن رمان ها و کتاب های معروف جهان: هملت،رمئو و ژولیت،تام سایر،دیوید کاپرفیلد،بابا لنگ دراز(کتاب محبوب همه سالهای زندگیم)خواهران غریب(که این فیلم ایرانیه رو از روی اون ساختن)بلندیهای بادگیر، قلعه حیوانات و...
البته کنار اینها تو همون دوره، کتابای قشنگ ایرانی هم میخوندم. بیشتر از نوشته های "هوشنگ مرادی کرمانی" قشنگ تر و خاطره انگیزتر از همه، دوره ی چند جلدی "قصه های مجید" که برخلاف فیلمش، تو کرمان میگذره .نه اصفهان.
و بعد کتاب های "داستان آن خمره" و "مربای شیرین" بعدتر هم خودم کتاب "شما که غریبه نیستید" رو از همین نویسنده خریدم و چقدر هم دوستش داشتم.
یادمه تو این دوره ها همه کتاب هام مال دیگران بود. از اموال پدرم،خواهرم و بعضا از شوهر خاله م گیر میاوردم.
اما بعد تر از بزرگترین لذت های زندگیم شد رفتن به کتاب فروشی و تموم کردن همه پولهای عیدی یا پس اندازهام.همچین آدم فرهیخته ای بودم:)
بعد،یه زمانی هم رمان های مسخره عاشقانه ی ایرانی می خوندم. از این آبکی های حال به هم زن. دوره کوتاهی بود و تحت تاثیر هم سن و سال های دبیرستانیم. که البته خودم هیچوقت نداشتم و نخریدم. از بچه ها قرض میگرفتم. از اونایی که خوشم نمیومد بگذریم که چیز زیادی هم ازشون یادم نیست.اما یکی دو تا هم بودن که خوشم اومد. "بامداد خمار" و "دالان بهشت"
اولی رویادم نیست چرا. اما دومی رو از این جهت دوست داشتم که آخرش یه چیزی گیرم اومد. همچین هم آبکی نبود.
همزمان با همین دوره چند تایی هم از "صادق هدایت "خوندم. به جزفحش ها و حرفهای رکیکش که معنی شون رو هم نمیدونستم، فقط همینو یادمه که همون روزا موقع خوندن کتاباش پیش خودم می گفتم: «مردک دیوانه بوده، بی ادب!»
اون دوره هم گذشت... و باز یادم نیست کدومش اول بود. اول با شهدا آشنا شدم و بعد با کتابهاشون، یا اول با کتاب هاشون آشنا شدم و از همین طریق با خودشون...اما هر چی بود آشنایی مبارکی بود.
تشنه گی این دوره م شاید از همیشه بیشتر و شدیدتر بود.انگار یه دریا رو نشونم داده بودن و من می خواستم تا قطره آخرش رو بنوشم وبچشم.هرچی هم میخوردم نه تموم میشد و نه سیراب میشدم. دیوونه شده بودم و میخواستم خودمو غرق کنم...انقدر ازشون خوندم و خوندم که ذهنم پر شد از خاطرات و قصه ها و غصه هاشون. از هر شهیدی که درباره ش خوندم یا شنیدم فقط یه تصویر مونده و یه اسم.خاطره ها همه درهم و برهم شدن و مثل یه پازل هزار تیکه نمیدونم کدوم شون مال کدوم اسم و تصویره.
این خوندن ها و بی قراری های بعدش ادامه داشت تااااا اون روزی که با فاطمه اولین یادواره مون رو تو دانشگاه برگزار کردیم.یادواره شهید بروجردی.
یادواره ای که اصلا نقطه شروع همراهی و رفاقت ما شد. بعد یادواره که یه دل سیر با فاطمه تو بغل هم گریه کردیم(نمیدونم چرا)دیگه نمیدونم به سر اون و دلش چی اومد،ولی من حالم خراب شد. انگار یه کشیده ی محکم از شهید بروجردی خورده باشم. میگفت: تو رو چه به کار کردن برای ما؟تو برو یه فکری به حال خودت بکن.
راست میگفت. یه نگاهی که به خودم کردم دیدم تو این سالها هیچی م شبیه شهدا نشده. نخواستم یا نتونستم یا نفهمیدم، باز نمیدونم. هر چی بود فهمیدم که این کارا خود گول زدن و دلخوشی الکیه. باید یه کاردیگه کنم...تبدیل شده بودم به یه دایره المعارف مشوش از شهدا. با دوستام میرفتیم بهشت زهرا(س) بین این سنگ قبرها راه میرفتیم و من از هر شهیدی یه چیزی میگفتم یا کلا از شهدا حرف میزدم. اما خودم خالی بودم. خالی خالی از هر چی که مثل اونا بود.
خلاصه بعد این بی قراری هام سر شهدا و البته با یه سری انگیزه ها و دلایل دیگه حالا مدتیه که سعی دارم کتابای اعتقادی و معرفتی بخونم.البته حقیقتش اینه که از وقتی پام به فضای مجازی باز شد و سرگرم اینجا شدم، کمتر فرصت میکنم کتاب بخونم.چون اینجا هم به نوبه ی خودش مطالعاتی دارم. ولی به هرحال سعی دارم اگه فرصتی دست داد کتابای خوب و ارزشمندی انتخاب کنم.
هان! یه تیکه از خاطره هام جا افتاد.
همزمان با همون موقعی که کتابای شهدا رو میخوندم، از طریق یکی از دوستام و کتاب "داستان سیستان" با رضا امیرخانی آشنا شدم. من هم که غیر از خوندن علاقه زیادی هم به نوشتن و نویسندگی داشته و دارم، مسحور قلم و خلاقیت نوشتاری رضا امیرخانی شده بودم و هی میرفتم کتاباشو میخریدم و میخوندم. الانم همه کتاباشو دارم.شاید این تنها دوره ای بود که "نویسنده"برام موضوعیت داشت.نه محتوا. منظورم این نیست که کتاباش بی محتوا بودن. نه. منظورم اینه که نویسنده و قلمش برام مهتر بودن و هرچی و با هر موضوعی نوشته بود و می نوشت من میخوندم.
از اون روزا تا حالا اطرافیانم هم خودشون رو سر فکر کردن به اینکه هدیه تولد و... چی برام بخرن راحت کردن و "کتاب"بهم هدیه میدن. و البته من هم از این موضوع راضی هستم. مخصوصا که ازم بپرسن که چه کتابی میخوای و منم یه کتاب گرون قیمتی که مدت هاست میخوام بخرم، سفارش بدم:)
حالا همه این حرف ها رو زدم که به اینجا برسم که: احساس میکنم به مرور زمان کتابام رو یادم میره. چه خوبه که هر کتابی که میخونم بیام اینجا(اینجا اولش یه سر رسید بود که قصد داشتم همونجا و برای خودم بنویسم)درباه ش بنویسم. خلاصه ای، نقدی، یا احساسی که موقع خوندنش یا بعدش داشتم و بالاخره هر چی که به نظرم خوبه که مختصر و کوتاه بنویسم تا طی سالیان که میگذره، کتابایی که خوندم و چیزایی که ازشون یاد گرفتم، فراموشم نشه. انشالله
12 مرداد 92
___________________________________________________________
دل، کتابِ دیده است. امیرالمومنین علی (علیه السلام)
چیه خب؟ دنبال یه حدیث میگشتم متناسب با پست، اینو پیدا کردم :)))
ان شاء الله که به سلامتی باشد.
خوب است که به کتاب و کتابخوانی بپردازیم.
ان شاء الله در راهی که شروع کرده اید پایدار باشید.
یا علی