اردی بهشت ها همیشه یک اتفاق ثابت دارند: نمایشگاه بین المللی کتاب تهران.
"نمایشگاه کتاب" از هر نوع و جنسی ش حتما واسه آدمی مثل من جذابن. اردی بهشت 92 با دو تا بن کتاب(در مجموع با ارزش 75000تومن) در دست، رفتم نمایشگاه. این رفتن به یک بار ختم نشد و به بار دوم کشید.چیز عجیبی نبود. عجیبش این بود که هر دو بار تنها بودم. عادت نداشتم به تنهایی رفتن. عجیب دومش هم این بود که بی هدف و سرگردون بودم. نه میدونستم چی میخوام نه کتاب خاصی تو ذهنم بود که بخرم. هیچی.بی هدف بین غرفه ها میچرخیدم و با بی حوصلگی کتابی انتخاب وبا اکراه پولش رو حساب می کردم و ... میرفتم. انگار مجبورت کردن که یه کاری رو انجام بدی و تو برای اینکه صرفا انجامش داده باشی،انجامش میدی.همین! اینکه این حالم از کجا ناشی میشد و چرا و چگونه و تا کی؟نمیدونم.به هر حال تو همین سرگردونی بین غرفه ها نگام افتاد به غرفه ی ترکیده ی سوره مهر. از شدت حضور آدم ترکیده بود. سر انداختم پایین و پیچیدم توش.خودم رو از بین جمعیت به سمت قفسه کتابها میکشیدم در حالیکه همه حواسم به این بود که با آقایون همیشه سربه هوا برخورد نکنم. آقایونی که از هر نوعی باشن و در هر کجا و با هر شرایطی که باهاشون روبه رو شی، این تویی که باید مسیر خودت روعوض کنی و خودتو کنار بکشی که مبادا بهشون بخوری. احیانا اونا اگه بهت بخورن گناه نکردن که. تو گناه میکنی فقط!!!! پس اصولا مشکل خودته!!!!بگذریم.
روبه روی قفسه ها با بی حوصلگی تمام به کتابها نگاه میکردم. خیلی هاشون قدیمی بودن.عنوان تازه کم میدیدم و اگه هم میدیدم برام جالب نمی نمود. یادم افتاد که خیلی وقت پیش که کتاب رمان"اسماعیل" از مرحوم امیرحسین فردی رو، برای دوستم هدیه خریده بودم، شنیده بودم که قراره شماره ی 2 اسماعیل هم نوشته و چاپ شه. یهو گفتم:وای! نکنه تمومش نکرده باشه واز دنیا رفته باشه. پیگیر شدم و فهمیدم که کتاب در دست چاپه و اگه درست خاطرم مونده باشه قرار بود همزمان با چهلم مرحوم رونمایی شه. خیالم راحت شد و اومدم بیام بیرون که دوباه پا شل کردم که بالاخره یه چیزی از اینجا بخرم. بالاخره انتخاب کردم:"آنا(در زبان ترکی یعنی مادر)هنوز هم می خندد".نوشته اکبر صحرایی
این کتاب هم موند بین بقیه کتابهام تا ببینم کی قسمت میشه بخونم. تا امشب. امشب یعنی شب سی ام ماه مبارک. یعنی آخرین شب. سی روز هر چی غذا بلد بودم یه بار و دوبار برای سحری درست کرده بودم. دیگه چیزی به ذهنم نمیرسید و به علاوه حوصله هم نداشتم.گفتم مامان! خسته م.نون پنیر هندونه بخوریم؟مامانم هم سری تکون داد و گفت:آره! خوبه بابا. بگیر بخواب. شب بخیر.
مامانم که رفت بخوابه، دیدم ساعت تازه 12و20 دقیقه ست. خوابم میادا ولی انگار وقت خواب نیست. در کمدمو باز کردم و همینطوری چند تا کتاب کشیدم بیرون. اول کتاب کوچیکی که مربوط بود به "شهید محمد معماریان" خوندم که بعدا درباره ش مینویسم.بعد هم "آنا هنوز هم میخندد" رو برداشتم. روش نوشته بود:داستان کوتاه کوتاه. فکر کردم از همین کتابای داستان کوتاهه که قصه هاش ربطی به هم ندارن.کتاب رو از آخر باز کردم وقصه آخر رو که اتفاقا هم نام خود کتاب بود، خوندم. خوشم اومد.برگشتم و قصه یکی مونده به آخری رو خوندم. همونطور که حدس زدم ربطی به اون یکی نداشت.جز یه اسم مشترک تو هر دوشون:"دار علی". گفتم شاید زیاد هم به هم بی ربط نباشن. برگشتم اول کتاب. دیدم نویسنده نوشته:
"اگر فرصت خواندن تمام داستان ها را نداشتید؛ می توانید از هرجای کتاب قطعه داستانی را انتخاب کنید و بخوانید.اگر فرصت خواندن همه داستان ها را پیدا کردید؛ شاید با چیدن داستان ها کنار هم،به لذت دومی هم دست پیدا کنید." پیش خودم گفتم:"اوه! چه اعتماد به نفسی!"
ولی دروغ چرا؟همین چند جمله آدم رو کنجکاو میکنه که از اول و به ترتیب داستان ها رو شروع کنه. و من الان که ساعت دقیقا 3 بامداد هست هنوز کتاب رو تموم نکرده و به نیمه رسیدم، از شوق نوشتن و از ترس اینکه مبادا کلمات از ذهنم بپرن، اومدم نشستم به نوشتن.
"آنا هنوز هم میخندد" قصه ی جنگ(بخوانید دفاع مقدس)و آدمهای متفاوت و خاصشه. امروزشون، دیروزشون و شاید حتی... فرداشون.همونطور که خود نویسنده هم اشاره کرده، هر قصه ی کوتاهی به تنهایی، کامل و قشنگه.(البته بعضی هاشون هم بی ربط بی معنی و حتی مسخره به نظرم اومدن) ولی سلسله داستان ها کنار هم چیز دیگری از کار درمیان. قصه از بین گفتوگوهای آدمها شروع میشه و تا جملات پایانی هر داستان،هنوز اتفاق خاصی که مدنظر نویسنده ست،نمیفته. ناگهان در یکی دو جمله پایانی،اتفاق خاص اون قصه میفته و تو یا از بهت این اتفاق بد خشکت میزنه، یا باید در این نصفه شبی صدای قاه قاه خنده ت رو یه جوری کنترل کنی.
نمیدونم اونچه که نویسنده خواسته منتقل کنه، بهم منتقل شده یا نه؟ اما من در حین خوندن این داستانها،همه ش دارم به تفاوتهای امروز و دیروز فکر میکنم. تفاوتهای اینجا و اونجا،تفاوت های ما و اونا.
راستی جالب نیست که یکی از برنامه های روتین و ثابت پنجشنبه های هر هفته مردم یه شهری یا کشوری، "تشییع جنازه"!!!!باشه؟(انگار که مثلا برنامه های هر پنجشنبه جمعه ی ما جاده چالوسه!) در طول یه هفته پیکر شهدا رو از منطقه میارن و پنجشنبه ها مردم میریزن تو خیابونا و تشییع شون میکنن.
-"خب؟! این هفته چند تا شهید داریم؟"
به همین راحتی که مثلا ما امروز میگیم:"خب؟! این هفته چند تا مهمونی داریم؟"
راستی جالب نیست که جنگ شده باشه جزو زندگی یه عده آدم و شب و روز و وقت و بی وقت و حال و آینده هم نشناسه و همه چیز رو تحت الشعاع خودش قرار بده و رقم بزنه؟
جالب نیست که "مرگ" شده باشه "شوخی و تفریح و بازیچه"ی یه عده جوونی که الان باید خوش و خرم وفارغ از دو دنیا، مشغول جوونی کردن و خوش گذروندنشون باشن؟
جالب نیست حال زنی که وسط بمبارون، دلخوشه به درخت بهارنارنج وسط حیاط خونه که یادگاری شوهرشه و زیر همون بمبارون،خوش و بی خیال قند تو دلش آب میشه و با بچه تو شکمش درباره باباش حرف میزنه؟
جالب نیست حال آدمایی که دور هم تو سنگر نشستن سر سفره وشاد و خندان، اومدنِ ترکش ها و خمپاره ها رو سوژه کردن و یکی یکی میشمارنشون و میخندن و ...
جالب نیست حال پدری که بعد از سالها خدا بهش فرزندی داده و حالا فهمیده که بچه ش، به خاطر اثرات شیمایی که هنوز تو بدنش بوده، با سرطان خون به دنیا اومده؟
جالب نیست حال مادری که سه تا پسرش شهید شدن و حالاگوشه خونه مریض و رنجور و تنها، نشسته و برای خانواده ای که که اومدن بهش سر بزنن و دلداریش بدن،خاطره تعریف میکنه و با خوشی میگه" نگران نباشید، آناهنوز هم میخندد..."
ب.ن: بخشی از کتاب در ادامه مطلب...
ب.ن2: فروترین مرتبه دانش آن است که بر سر زبان مانده باشد و برترین مرتبه دانش آن است که در رفتار انسان نمود یافته باشد.نهج البلاغه.حکمت92....اللهم ارزقنا
ب.ن3:http://farsi.khamenei.ir/memory-content?id=8556