اهل دل!

به کتابخونه ی من خوش اومدید

اهل دل!

به کتابخونه ی من خوش اومدید

اینجا کتابخونه ی منه. نه. دفترچه خاطراتمه. دفترچه خاطرات من و کتابام. کتابایی که قبلاخوندم، کتابایی که خیلی قبلا خوندم، کتابایی که تازه خوندم، کتابایی که الان میخونم، کتابایی که بعدا میخونم انشالله و...
اینجا قرار بود محدود باشه به همون دفترچه ای که نوشتن رو از همونجا شروع کردم و قرار داشتم خاطرات خودم و کتابامو فقط تو همون دفتر بنویسم. ولی دیدم چرا تنهایی استفاده شو ببرم؟ بذار بذارم یه جایی که همه بخونن.
و اینم بگم که اینجا پذیرای نوشته های شما و خاطراتی که با کتاباتون دارید هم هست. هر کسی کتابی خوند که دوست داشت به دیگران معرفیش کنه و اونا رو هم در احساسش نسبت به مطالعه اون کتاب شریک کنه، در این دفترچه خاطراتِ کتابها به روش بازه. خوش اومدید...

به نام خدای دانا و حکیم


 رمان های سه گانه دختران کابلی. در واقع یک قصه است در سه جلد که البته هر یک از جلدها را میتوان جداجدا هم خواند، اما به ترتیب خواندنش لذت دیگری دارد.

قصه ی رنج های ملتی که با ما هم ریشه اند و روزگاری هم میهن به حساب می آمدیم. البته شاید برای آن روزها که هنوز مرزی نبود و دولت_ملت ها شکل نگرفته بود مفهوم «هم میهن» بی معنا به نظر برسد؛ اما مفهوم انسانیت و بشر دوستی که بی معنا نیست.

کتاب، روایت گر قصه دو دختر بچه است که برای تامین مخارج خانواده، خود را به شکل پسرها در آورده و در خیابان های کابل کار می کردند و رویا پردازی. آرزوهای یکی دگر خواهانه بود و آرزوی دیگری خودخواهانه. یکی میخواست هرآنچه در توان دارد برای خانواده اش صرف کند و دیگری میخواست زودتر از دست خانواده و آن کشور خلاص شود و به فرانسه برود و برای خودش زندگی راحتی دست و پا کند.

جنگ و غارت و استبداد زندگی آنها را خراب کرده بود. حالا طالبان بر آنها حکومت میکرد و مجبورشان کرده بود تا آواره شوند. یکی به طرف مزار شریف و دیگری به طرف پاکستان. اولی رفت تا خانواده اش را پیدا کند و دومی رفت تا خود را به فرانسه برساند. اما اوضاع خراب تر از آن بود که آنها حتی بتوانند شکم خود را سیر کنند. تا جایی که یکی به خوردن کاغذ کتاب و دیگری به گشتن در زباله ها و خوردنِ پس مانده ی غذای عیان و اشراف پاکستان هم رو آوردند.

کتاب، به خوبی نشان میدهد که کودکی های چند بچه 9-10 ساله چگونه میان حماقت های عده ای پست فطرتِ انسان نما، هدر می شود و درد آلودترین صحنه هایی را که انسانی می تواند ببیند، به رخ آنها می کشد.

کودکان این کتاب شجاع، قوی و امیدوارند و برای رسیدن به چیزهایی معمولی مثل جایی برای استراحت و آرامش، آب، غذا، آغوشی مهربان، امنیت و... مبارزه می کنند و خود را با چنگ و دندان زنده نگه می دارند. اما محبت و دل رحمی شان در بدترین شرایط هم قطع نمیشود و حاضر نیستند اندک چیزی را که دارند تنهایی بخورند.

البته شاید ضعف کتاب باشد اینکه داستان را نویسنده ای کانادایی نوشته که احتمالا با جنایت هایی که از طالبان (این لکه ی ننگ چسبیده به دامن اسلام)دیده و شنیده، علاقه ای به اسلام ندارد و آدم های داستانش همه لامذهب به نظر میرسند حال آنکه اگر نویسنده ی افغان و مسلمانی چنین داستانی را می نوشت،حتما این همه امید و شجاعت را که لحظه ای در این کتاب قطع نمیشود، به مسلمان بودن آنها ربط می داد. (البته هر دوی اینها یک احتمال و فقط تصور من است)

در مجموع داستان خوبی بود. درد و رنج آن بچه ها و ظلمی را که به آنها میشد به خوبی به تصویر کشیده بود و دلت را به درد می آورد. معدود کتاب هایی توانسته اند مرا به هق هق بیندازند و این یکی از آنها بود.

به امید روزی که همه مردم دنیا در صلح و آرامش به پرستش خدا رو بیاورند.

 نظر من: دو جلد اول(قصه پروانه) زیباتر از جلد سوم(قصه شوزیه) بود. و اگر مرا مجبور میکردند جای یکی از این دو شخصیت باشم قطعا پروانه را انتخاب میکردم، نه شوزیه را.

کتاب را که بخوانید شاید با من هم نظر شوید.

بخشی از داستان در ادامه مطلب

ب.ن: وبلاگ دیگر ما هم به روز است.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۵۱
ریحان...

به نام خدای دانا و حکیم

«خانواده»، عنوان کتاب است و توضیحش اینکه: «به سبک ساخت یک جلسه مطول مطوی در محضر مقام معظم رهبری».

انتشارات صهبا که گزینش موضوعی خوبی از بیانات حضرت آقا انجام میدهد و چاپ میکند، این بار سراغ خانواده از منظر ایشان رفته است.

کتاب خوب و منسجمی ست. و دارای نکات بسیار زیاد و ارزشمند. وقتی تصمیم میگیری جاهای مهم و کارآمدش را خط بکشی، میبینی باید همه جای کتاب را خط بکشی و به یکی دو جمله در هر صفحه نمیتوانی اکتفا کنی.

این جور وقتها خدا را شکر میکنم. خیلی خدا را شکر میکنم که رهبر فرزانه ای دارم که خط کلی زندگی ام را میتوانم از حرفهای او بگیرم. جای خودم را در زندگی و اجتماع با رهنمون های او پیدا کنم، سراغ هر موضوعی که بخواهم بدانم، میتوانم به عنوان یک منبع موثق و قابل اعتماد به حرفهای ایشان رجوع کنم. و حتی جزییات زندگی را هم میتوانم از کلام او بیاموزم. 

بیانش آنقدر شیرین و راهگشاست که دوست دارم همه آنچه را که میگوید عمل کنم و به دیگران هم پیشنهاد بدهم. مطمئنم اگر همه مردم بدون پیشداوری و بدون حب و بغض بنشینند و در کلامش مداقه کنند، بی شک حرفهای او را با فطرت انسانی خود در یک جهت میبینند و و آنوقت است که آنها هم به صدق و راستی کلامش اعتراف می کنند. که کلامش جز کلام خدا و رسول و اهل بیت(علیهم السلام) نیست و هرچه میگوید مطابق با منابع و اندیشه های اصیل اسلامی و انسانی ست.

بخشی از کتاب:

بعضی ها خیال می کنند اگر زنی کارش عبارت از همان کار داخل خانه باشد، این اهانت به زن است. نه، این هیچ اهانت نیست. بلکه مهم ترین کار برای زن، این است که زندگی را سر پا نگهدارد. یک عنصر کارگر داریم و آن، مرد است. یک عنصر نگهبان داریم، او زن است.حالا زن هم خواست برود کار و کارگری کند که اسلام مانع نمی شود و اشکالی ندارد که بخواهددر فعالیت های گوناگون کاری درآمد زا شرکت کند. اما این وظیفه ی او نیست. و بر او واجب و لازم نیست. آن چیزی که بر او واجب و لازم است عبارت از همین حفظ حیاتی برای مجموع این خانواده است....محیط آرام خانواده یکی از مهمترین امکاناتی ست که انسان به آن احتیاج دارد...آرامش یعنی چه؟ یعنی انسان از تلاطم های زندگی که ناشی از برخوردهای ناگزیر زندگی انسان است، یک فرصت و یک ساحل نجات پیدا میکند. زن و شوهری که درست در کنار هم قرار بگیرند و واقعا یک زوج باشند، در این تلاطم ها به یکدیگر پناه می برند؛ زن به شوهرش پناه میبرد و شوهر به زنش.

زن در خانواده عنصر محوری ست. اما این جور نیست که مرد در خانواده وظیفه و مسئولیت و نقشی نداشته باشد. مردهای بی خیال، مردهای بی عاطفه، مردهای عیاش، مردهای قدر نشناسِ زحمات زن خانه، اینها به محیط خانه لطمه می زنند. مرد باید قدردان باشد. جامعه باید قدر دان باشد. حتما بایستی بر روی کار زن های خانه دار ارزش گذاری ویژه بشود.....ما اگر میخواهیم این مرد در داخل جامعه یک موجود مفیدی باشد، باید این زن در داخل خانه همسر خوبی باشد، و الا نمیشود.

این هنری نیست که زن، کار مردانه را تقلید کند. نه، زن یک کار زنانه دارد که اررزش آن از هر کار مردانه ای بیشتر است. امروز دست های به شدت مشکوک، موج ضد ارزشی را در دنیا راه انداخته اند که در همه جا هست، در کشور ما هم متاسفانه در گوشه و کنار دیده میشود، اینها میخواهند زن را وادار کنند به اینکه بشود یک مرد! این را کسر شان زن می دانند که چرا فلان کارها را مرد میکند، زن نکند! این کسر شان زن است؟ نگاه به این مسئله نگاه غلطی ست. این را عیب میگیرند که چرا شما میگویید زن، زن است؛ مرد، مرد است. مگر اینطور نیست؟ شما دلتان میخواهد که ما بیاییم بگوییم زن، یک مرد است. آن وقت یک مرد مصنوعی، کپی دوم مرد؟! این چه افتخاری ست برای زن؟ افتخار برای زن این است که یک زن باشد؛ یک زن کامل، یک مونث کامل.در مقام ارزش گذاری های والا اگر نگاه کنیم، این ارزش_یک زن کامل بودن_ از یک مرد کامل بودن کمتر که نیست، در مواردی قطعا بالاتر و بیشتر هم هست. ما چرا این را از دست بدهیم؟ 


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۸
ریحان...

به نام خدای دانا و حکیم

تفاوت آدم های معمولی با آدم های خاص اینجا مشخص می شود. گاهی اهداف یکی ست، اما این راه رسیدن به اهداف است که انسان ها را از هم متمایز می کند، و گاهی هم درجه خلوص نیت ها.

روزی که علیرغم میل دبیران و مدیر مدرسه از رشته ریاضی به انسانی تغییر رشته دادم و خواستم که علوم اجتماعی بخوانم، ته خیالاتم این بود که رهبرم میگوید بومی سازی علوم انسانی. به خیالم دانشگاه منتظر من بود که بروم و وضعیت علوم انسانی را کن فیکون کنم. اما وارد که شدم، بی انگیزگی دانشجوها و بی خیالی استادان را که دیدم، نواقص سیستم آموزش عالی را که یک به یک شمردم، پا پس کشیدم و من هم مانند خیلی ها شانه بالا انداختم که خب! با این وضعیت من چه میتوانم بکنم؟ غافل از اینکه اتفاقا هنر اینجا بود که تو با این وضعیت بایستی و پای حرف رهبرت خودت را به آب و آتشی بزنی که لبخند رضایتش را ببینی. وقتی همه چیز خوب است و راه برای همه ی کارها باز است که هرکسی باشد هم کار میکندو حرکت جهادی نمیخواهد. این همه داد زدن رهبر را نمیخواهد. افسوس که دیر فهمیدم و 4 سالی را که در پایتخت گذراندم و میتوانستم خیلی راحت به امکانات و افراد خاصی دسترسی پیدا کنم تا قدمی هرچند کوچک بردارم، به راحتی گذشت. مفت و مسلم.

حالا کتاب "جسارت علیه دلواپسی" را می خوانم؛پژواکی از شخصیت شهید مصطفی احمدی روشن. می خوانم با بغض، می خوانم با حسرت.

مصطفی کسی ست که تن به سیستم و روال عادی تحصیل در دانشگاه نداد. تاب نیاورد تا فوق لیسانس و دکتری را بگیرد و بعد به کار بپردازد. در همان دوره کارشناسی کار آزمایشگاهی و بعد هم همکاری در پروژه های صنعتی را شروع کرد. معتقد بود با همین لیسانس هم می شود در این مملکت کار کرد و مفید بود. و در عمل هم این را ثابت کرد. از سال 81 که فارغ التحصیل شد تا سال 90 که دشمنان بهتر از هرکس دیگری شناختندش و به شهادتش رساندند، 9 سال شبانه روز کار کرد و کار کرد و کار کرد. و چه عمرهای با برکتی دارند بعضی ها. کوتاه اما تعیین کننده، اثرگذار، نشان دهنده ی راه. و از نظر من این آخری خیلی مهم تر از کارهای دیگر اوست. وقتی که کتاب را میخوانی فکر میکنی:حیف! کاش شهید نمیشد. اگر می ماند همینطور کارهای بزرگ انجام میداد و وزنه سنگینی محسوب میشد برای نظام. اما دقیق که میشوی میبینی اگر شهید نمیشد شاخته نمیشد و راه و روش و مرامش هم پنهان می ماند. دوستانش میگویند بعد از شهادتش با بچه ها دور هم جمع شدیم و هرکس هرچه از مصطفی می دانست رو کرد. حرفهای همدیگر را که شندیم تازه فهمیدیم ما از مصطفی هیچ نمیدانستیم و هیچ کس نمی فهمید او دارد چه میکند. حالا مصطفی چراغ راه است. نه فقط برای دوستانش برای همه آنانکه که حیرانی و سرگردانی دوران دانشجویی را چشیده اند و نمیتوانند تشخیص دهند که راه کدام است و تکلیف کجاست. مصطفاها شهید می شوند تا امثال من چشمانمان به این راه باز شود و مسیر را راحت تر بیابیم. مصطفاها شهید می شوند تا ما حیران نمانیم و پیش از آنکه دیر شود جای خود را و تکلیف مان را پیدا کنیم.

"جسارت علیه دلواپسی" پله پله مراحل رشد علمی و معنوی مصطفی را ترسیم میکند. و پاسخی ست نسبتا جامع به این سوال که "مصطفی چگونه مصطفی شد؟".

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۱۸
ریحان...

به نام خدای دانا و حکیم...


 

علی صفایی حائری، معروف به "عین.صاد" را همه می شناسیم.من هم می شناختم، اما فقط در حد همین اسم...

مدتی بود سرگردان و حیران بودم و آرام و قرار نداشتم. همه هم این را فهمیده بودند. هرکس به سهم خود می کوشید حال من را خوب کند. دروغ چرا؟ دیدن همین سعی و تلاش ها و فهمیدن اینکه برای دیگران مهم هستم، خودش حال خوشی بود، اما مشکل من را حل نمیکرد. چون اساسا خودم هم نمیدانستم چِم شده است! تا درد را ندانی، درمان از کجا؟

دوستی آمد کتابی داد و گفت: "اینو بخون. لازمته". همین...

و من کتاب را گذاشتم در قفسه: ای بابا! حالا من خودم انقد کتاب نخونده دارم که به این نمیرسم دیگه.

اما حجم کم کتاب، بعد از چند روز راضی ام کرد. برش داشتم به خواندن و مجموعا دو ساعتی بیشتر وقت نگرفت. کتاب خوبی بود و حاوی نکات فراوان.

در پاورقی(یعنی یک بحث حاشیه ای) صفحه 22 دردم را پیدا کردم:

انسان گاهی به بن بست می رسد، با اینکه نیرو و توان برای رفتن دارد، راهی پیش پایش نیست. اما گاهی راهش هست، جایی برای رفتن دارد، اما توانش نیست.

این عجز است و آن عبث و پوچی.

میتوان میان عبث و پوچی هم مرزی بست؛ عبث بی مصرف ماندن استعدادهای عظیم انسانی است که عظمت خود را یافته و پوچی، زبونی انسان در برابر شکست ها و بحران هایی است که به تجربه حس شان کرده.

 

خود خودش بود: "عبث". توان حرکت دارم، اما راه رفتن نه. حس دردناکی ست اینکه نگاه کنی به پشت سرت و هم اکنونت و ببینی همه این کارها که کردی و می کنی هیچ کدام، آنی نیست که باید باشد و هیچ کدام پاسخگوی استعدادها و توانایی های تو نیست.بیهوده میروی، بیهوده میدوی. اینجا جای تو نیست و این کار، نه کار تو...

" رشد" در پی تفسیر سوره "والعصر" است. از اینجا شروع می کند که باید واژه های قرآن را دوباره خواند و دوباره معنا کرد. برداشت ما از واژه های قرآن، آنی نیست که هست:

 ما در قرآن به کلمه هایی برخورد می کنیم. این کلمه ها در زبان ما، در گفت و گوهای روزمره ما هم جریان دارند و در نتیجه بحران شروع می شود و گره های کور، سبز می شوند؛ چون ما به برداشت هایی دست میزنیم که از عادت های ما مایه می گیرند...ما پیش از آنکه تشنه شده باشیم، نوشیده ایم و پیش از آنکه به اشتها آمده باشیم و با سوال ها گلاویز شده باشیم، خود را تلنبار کرده ایم و پیش از آنکه به معناها دست یافته باشیم، به کلمه ها رسیده ایم....

اینجاست که به بررسی عمیق تر واژه ها می پردازد. خسر را تعریف میکند و در مقابل رشد قرار می دهد.

برای رسیدن به رشد، سرمایه های انسان را بر می شمرد و نیازهایش را. و بعد بازارهای تامین این نیازها و خریدارهای آن سرمایه ها را معرفی میکند:

کسی که بازار محدودی را جولانگاه استعدادهای عظیم خود کرده و کسی که با خریدارهای لخت و بی مایه سودا نموده، ورشکست می شود. همانطور که جهل به مقدار سرمایه و جهل به نیازهای بزرگ، به راکد ماندن سرمایه ها می انجامد، در نتیجه به خسارت.

و بعد خسران را در انتخابِ بازار و خریدار اشتباه، نشان می دهد:

"وَالعَصر"، به تمام این دوره ها سوگند "اِنَّ الانسانَ لَفی خُسر"که انسان با این همه سرمایه در تمام دروه ها در خسارت مدفون است،چرا؟چون سرمایه هایش رشدی نکرده و سودی نیاورده است. درست است که به ثروت، که به قدرت، که به علم رسیده است، درست است که اینها زیادشده اند، اما خود انسان کم شده واسیرشده و اسارتش علامت حقارت است.

حالا از جبران می گوید و نقش ایمان در رشد "الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات" و نقش مومن در رشد"و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر":

آنها که درراه اند و همکارند، یکدیگر را سفارش می کنند برحقی که به دست آورده اند و بر صبری که باید به دست بیاورند، این نقش، یک نقش سفارشی و اضافی بر نقش ثابت ایمان وعشق است. آیه از نقش ایمان در سازندگی به طور کلی صحبت میکند:کجا؟ در کلمه"وَ عَمِلُوا الصّالِحات" و این است که به یک مسئله عالی تر اشاره میکند و آن نقش سفاش و تواصی و گفت و گوی همراهان وهمکاران است...

...آنچه از خسارت کلی انسان جلوگیری می کند و آنچه که تمام رشد را به دست می دهد، دو عامل است؛ یکی ایمان که زیربنای کار و همکار و استقامت در کار است و آفریدگار این هرسه. و دیگری مومن است که با تذکرها و تواصی ها، غفلت ها را می سوزاند و استعدادها را به جریان می اندازد و این تذکر و سفارش، تنها پس از این زمینه ی ایمان و عشق مفید است، که:"فَذَکِّر فَاِنَّ الذِّکری تَنفَعُ المُومِنین"

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۲ ، ۱۷:۰۶
ریحان...


به نام خدای دانا و حکیم

ترم پیش بود که یکی از بچه ها تو خوابگاه هی میرفت و میومد و از این و اون سراغ کتاب"آداب الصلوةِ"حضرت امام(ره) رو میگرفت. انقدر ازهمه پرسیده بود که یادش میرفت مثلا چند بار از من پرسیده. منم هربار که ازم میپرسید یاد کتابی با جلد شیری رنگ میفتادم تو کتابخونه بابام و میگفتم آره دارم. ذوق میکرد و میگفت:عه! میدیش من بخونم؟! میگفتم نه. اینجا نه که، خونه مونه. اون طفلکم نا امید میشد و میرفت سراغ یکی دیگه. پیش خودم میگفتم هروقت برگشتم قم یادم باشه برم بخونمش.

ولی برگشتم قم و تابستون هم رو به پایان میرفت و من یادم نبود که همچین قراری با خودم داشتم. تا اینکه چندوقت پیش مامانم و داداشم رفته بودن یکی از اتاقهای طبقه پایین رو که حالا بیشتر شبیه انباری شده، تمیز کنن. از بین اون همه کتابی که اونجا بود نمیدونم چی شده بود که چند تا کتاب با خودشون آوردن بالا و داداشم صاف آورد گذاشت گوشه اتاق من. منم اول توجهی بهشون نکردم.تا اینکه اتفاقی متوجه شدم یکی از اون کتابا همون "آداب الصلوة"یه که تو ذهن من بود. برش داشتم و زیرش هم کتاب"سرالصلوة" رو دیدم.این یکی قدیمی تر بود و منم ندیده بودمش تا حالا. خلاصه اینجوری بود که رزق معنوی مون شد کتاب "آداب الصلوة". حقا که علم رو هم روزی مردم میکنن.

بعد که مقدمه کتاب رو خوندم متوجه شدم این آداب الصلوة ساده تر و روان تر شده ی همون کتاب سرالصلوة هست که برای حال عامه نوشته شده و وقتی مشغول خوندنش شدم، پیش خودم گفتم خوب شد اون سرالصلوة رو برنداشتم. وگرنه هیچی ازش نمیفهمیدم.

کتاب از سه_به اصطلاح _ مقاله تشکیل شده که هر کدوم دارای چندین فصل هستن. طولانی ترین مقاله هم مقاله سومه که از 8 باب و و هر باب از چند فصل تشکیل شده.

کتابیکه دست منه _به غیر از فهرست اعلام و منابع و آیات و روایات که خودش 40 صفحه ای میشه_ 381 صفحه ست.

و من تازه اول های کتابم. ولی تا همین جا هم از کتابی که شاید بیش از 70 سال پیش نوشته شده، بهره ی زیادی بردم بحمدلله_امید که در عمل هم تجی پیدا کنه که جای سخت ماجرا اینجاست _. اینه که پیشنهاد میکنم هر کی هر کتاب دیگه ای هم دستشه و داره میخونه، بذاره زمین و اینو بخونه علی الحساب.

گاهی فکر میکنم تنها کار مفیدی که تو طول یک روز انجام میدم همین نماز خوندنه. بعد که یه نگاهی به نمازام میکنم میبینم نه. اینم جزو کارای مفیدم به حساب نمیاد. پس چه خوب میشه که حالا که همین یه کار رو _انشالله_برای خدا انجام میدیم حداقل درست و با آداب خودش انجام بدیم که: اِن قُبِلَت قُبِلَ ما سِواها، اِن رُدَّت رُدَّ ما سِواها...

بخشی از فصل پنجمِ مقاله اول رو در ادامه مطلب میخونید...

به نظرم همین یک نکته هم برای خیلی گیر و گرفت هامون به کار میاد. برای همه ماهایی که به نحوی ادعای مذهبی بودن مون میشه و گاهی خودمون هم نمیفهمیم چرا انقدر "بد" میشیم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۳۶
ریحان...


به نام خدای دانا و حکیم...

اردی بهشت ها همیشه یک اتفاق ثابت دارند: نمایشگاه بین المللی کتاب تهران.

"نمایشگاه کتاب" از هر نوع و جنسی ش حتما واسه آدمی مثل من جذابن. اردی بهشت 92 با دو تا بن کتاب(در مجموع با ارزش 75000تومن) در دست، رفتم نمایشگاه. این رفتن به یک بار ختم نشد و به بار دوم کشید.چیز عجیبی نبود. عجیبش این بود که هر دو بار تنها بودم. عادت نداشتم به تنهایی رفتن. عجیب دومش هم این بود که بی هدف و سرگردون بودم. نه میدونستم چی میخوام نه کتاب خاصی تو ذهنم بود که بخرم. هیچی.بی هدف بین غرفه ها میچرخیدم و با بی حوصلگی کتابی انتخاب وبا اکراه پولش رو حساب می کردم و ... میرفتم. انگار مجبورت کردن که یه کاری رو انجام بدی و تو برای اینکه صرفا انجامش داده باشی،انجامش میدی.همین! اینکه این حالم از کجا ناشی میشد و چرا و چگونه و تا کی؟نمیدونم.به هر حال تو همین سرگردونی بین غرفه ها نگام افتاد به غرفه ی ترکیده ی سوره مهر. از شدت حضور آدم ترکیده بود. سر انداختم پایین و پیچیدم توش.خودم رو از بین جمعیت به سمت قفسه کتابها میکشیدم در حالیکه همه حواسم به این بود که با آقایون همیشه سربه هوا برخورد نکنم. آقایونی که از هر نوعی باشن و در هر کجا و با هر شرایطی که باهاشون روبه رو شی، این تویی که باید مسیر خودت روعوض کنی و خودتو کنار بکشی که مبادا بهشون بخوری. احیانا اونا اگه بهت بخورن گناه نکردن که. تو گناه میکنی فقط!!!! پس اصولا مشکل خودته!!!!بگذریم.

روبه روی قفسه ها با بی حوصلگی تمام به کتابها نگاه میکردم. خیلی هاشون قدیمی بودن.عنوان تازه کم میدیدم و اگه هم میدیدم برام جالب نمی نمود. یادم افتاد که خیلی وقت پیش که کتاب رمان"اسماعیل" از مرحوم امیرحسین فردی رو، برای دوستم هدیه خریده بودم، شنیده بودم که قراره شماره ی 2 اسماعیل هم نوشته و چاپ شه. یهو گفتم:وای! نکنه تمومش نکرده باشه واز دنیا رفته باشه. پیگیر شدم و فهمیدم که کتاب در دست چاپه و اگه درست خاطرم مونده باشه قرار بود همزمان با چهلم مرحوم رونمایی شه. خیالم راحت شد و اومدم بیام بیرون که دوباه پا شل کردم که بالاخره یه چیزی از اینجا بخرم. بالاخره انتخاب کردم:"آنا(در زبان ترکی یعنی مادر)هنوز هم می خندد".نوشته اکبر صحرایی

این کتاب هم موند بین بقیه کتابهام تا ببینم کی قسمت میشه بخونم. تا امشب. امشب یعنی شب سی ام ماه مبارک. یعنی آخرین شب. سی روز هر چی غذا بلد بودم یه بار و دوبار برای سحری درست کرده بودم. دیگه چیزی به ذهنم نمیرسید و به علاوه حوصله هم نداشتم.گفتم مامان! خسته م.نون پنیر هندونه بخوریم؟مامانم هم سری تکون داد و گفت:آره! خوبه بابا. بگیر بخواب. شب بخیر.

مامانم که رفت بخوابه، دیدم ساعت تازه 12و20 دقیقه ست. خوابم میادا ولی انگار وقت خواب نیست. در کمدمو باز کردم و همینطوری چند تا کتاب کشیدم بیرون. اول کتاب کوچیکی که مربوط بود به "شهید محمد معماریان" خوندم که بعدا درباره ش مینویسم.بعد هم "آنا هنوز هم میخندد" رو برداشتم. روش نوشته بود:داستان کوتاه کوتاه. فکر کردم از همین کتابای داستان کوتاهه که قصه هاش ربطی به هم ندارن.کتاب رو از آخر باز کردم وقصه آخر رو که اتفاقا هم نام خود کتاب بود، خوندم. خوشم اومد.برگشتم و قصه یکی مونده به آخری رو خوندم. همونطور که حدس زدم ربطی به اون یکی نداشت.جز یه اسم مشترک تو هر دوشون:"دار علی". گفتم شاید زیاد هم به هم بی ربط نباشن. برگشتم اول کتاب. دیدم نویسنده نوشته:

"اگر فرصت خواندن تمام داستان ها را نداشتید؛ می توانید از هرجای کتاب قطعه داستانی را انتخاب کنید و بخوانید.اگر فرصت خواندن همه داستان ها را پیدا کردید؛ شاید با چیدن داستان ها کنار هم،به لذت دومی هم دست پیدا کنید." پیش خودم گفتم:"اوه! چه اعتماد به نفسی!"

ولی دروغ چرا؟همین چند جمله آدم رو کنجکاو میکنه که از اول و به ترتیب داستان ها رو شروع کنه. و من الان که ساعت دقیقا 3 بامداد هست هنوز کتاب رو تموم نکرده و به نیمه رسیدم، از شوق نوشتن و از ترس اینکه مبادا کلمات از ذهنم بپرن، اومدم نشستم به نوشتن.

"آنا هنوز هم میخندد" قصه ی جنگ(بخوانید دفاع مقدس)و آدمهای متفاوت و خاصشه. امروزشون، دیروزشون و شاید حتی... فرداشون.همونطور که خود نویسنده هم اشاره کرده، هر قصه ی کوتاهی به تنهایی، کامل و قشنگه.(البته بعضی هاشون هم بی ربط  بی معنی و حتی مسخره به نظرم اومدن) ولی سلسله داستان ها کنار هم چیز دیگری از کار درمیان. قصه از بین گفتوگوهای آدمها شروع میشه و تا جملات پایانی هر داستان،هنوز اتفاق خاصی که مدنظر نویسنده ست،نمیفته. ناگهان در یکی دو جمله پایانی،اتفاق خاص اون قصه میفته و تو یا از بهت این اتفاق بد خشکت میزنه، یا باید در این نصفه شبی صدای قاه قاه خنده ت رو یه جوری کنترل کنی.

نمیدونم اونچه که نویسنده خواسته منتقل کنه، بهم منتقل شده یا نه؟ اما من در حین خوندن این داستانها،همه ش دارم به تفاوتهای امروز و دیروز فکر میکنم. تفاوتهای اینجا و اونجا،تفاوت های ما و اونا.

راستی جالب نیست که یکی از برنامه های روتین و ثابت پنجشنبه های هر هفته مردم یه شهری یا کشوری، "تشییع جنازه"!!!!باشه؟(انگار که مثلا برنامه های هر پنجشنبه جمعه ی ما جاده چالوسه!) در طول یه هفته پیکر شهدا رو از منطقه میارن و پنجشنبه ها مردم میریزن تو خیابونا و تشییع شون میکنن.

-"خب؟! این هفته چند تا شهید داریم؟"

به همین راحتی که مثلا ما امروز میگیم:"خب؟! این هفته چند تا مهمونی داریم؟"

راستی جالب نیست که جنگ شده باشه جزو زندگی یه عده آدم و شب و روز و وقت و بی وقت و حال و آینده هم نشناسه و همه چیز رو تحت الشعاع خودش قرار بده و رقم بزنه؟

جالب نیست که "مرگ" شده باشه "شوخی و تفریح و بازیچه"ی یه عده جوونی که الان باید خوش و خرم وفارغ از دو دنیا، مشغول جوونی کردن و خوش گذروندنشون باشن؟

جالب نیست حال زنی که وسط بمبارون، دلخوشه به درخت بهارنارنج وسط حیاط خونه که یادگاری شوهرشه و زیر همون بمبارون،خوش و بی خیال قند تو دلش آب میشه و با بچه تو شکمش درباره باباش حرف میزنه؟

جالب نیست حال آدمایی که دور هم تو سنگر نشستن سر سفره وشاد و خندان، اومدنِ ترکش ها  و خمپاره ها رو سوژه کردن و یکی یکی میشمارنشون و میخندن و ...

جالب نیست حال پدری که بعد از سالها خدا بهش فرزندی داده و حالا فهمیده که بچه ش، به خاطر اثرات شیمایی که هنوز تو بدنش بوده، با سرطان خون به دنیا اومده؟

جالب نیست حال مادری که سه تا پسرش شهید شدن و حالاگوشه خونه مریض و رنجور و تنها، نشسته و برای خانواده ای که  که اومدن بهش سر بزنن و دلداریش بدن،خاطره تعریف میکنه و با خوشی میگه" نگران نباشید، آناهنوز هم میخندد..."

ب.ن: بخشی از کتاب در ادامه مطلب...

ب.ن2: فروترین مرتبه دانش آن است که بر سر زبان مانده باشد و برترین مرتبه دانش آن است که در رفتار انسان نمود یافته باشد.نهج البلاغه.حکمت92....اللهم ارزقنا

ب.ن3:http://farsi.khamenei.ir/memory-content?id=8556

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۰۵
ریحان...


به نام خدای دانا و حکیم.

 اینکه چرا و از چه وقتی علاقه به کتاب خوندن پیدا کردم، دقیقا یادم نیست. اما"چه جوری"ش رو یادمه.

یادمه که بابام همیشه اهل کتاب خوندن بودن و چند تا کتابخونه ی پر و پیمون و درست حسابی هم داشتن.ازشون "علاقه" به کتاب خوندن رو به ارث بردم یا "ضرورت" کتاب خوندن رو یاد گرفتم، اینم نمیدونم.

هر چی هست میدونم از بچه گی زیاد کتاب خوندم.هر دوره ای هم متناسب خودش.

یه روزی از این کتاب داستان های بچه گونه ای که دو سوم صفحه ش عکس بود و دو خط پایینش قصه مینوشت.

یه روزی داستان های آموزنده نوجوانانه میخوندم.یه سری کتاب هایی که درباره اهل بیت(علیهم السلام)نوشته میشد برای نوجوونا.

یه روزی افتادم به خوندن رمان ها و کتاب های معروف جهان: هملت،رمئو و ژولیت،تام سایر،دیوید کاپرفیلد،بابا لنگ دراز(کتاب محبوب همه سالهای زندگیم)خواهران غریب(که این فیلم ایرانیه رو از روی اون ساختن)بلندیهای بادگیر، قلعه حیوانات و...

البته کنار اینها تو همون دوره، کتابای قشنگ ایرانی هم میخوندم. بیشتر از نوشته های "هوشنگ مرادی کرمانی" قشنگ تر و خاطره انگیزتر از همه، دوره ی چند جلدی "قصه های مجید" که برخلاف فیلمش، تو کرمان میگذره .نه اصفهان.

و بعد کتاب های "داستان آن خمره" و "مربای شیرین" بعدتر هم خودم کتاب "شما که غریبه نیستید" رو از همین نویسنده خریدم و چقدر هم دوستش داشتم.

یادمه تو این دوره ها همه کتاب هام مال دیگران بود. از اموال پدرم،خواهرم و بعضا از شوهر خاله م گیر میاوردم.

اما بعد تر از بزرگترین لذت های زندگیم شد رفتن به کتاب فروشی و تموم کردن همه پولهای عیدی یا پس اندازهام.همچین آدم فرهیخته ای بودم:)

بعد،یه زمانی هم رمان های مسخره عاشقانه ی ایرانی می خوندم. از این آبکی های حال به هم زن. دوره کوتاهی بود و تحت تاثیر هم سن و سال های دبیرستانیم. که البته خودم هیچوقت نداشتم و نخریدم. از بچه ها قرض میگرفتم. از اونایی که خوشم نمیومد بگذریم که چیز زیادی هم ازشون یادم نیست.اما یکی دو تا هم بودن که خوشم اومد. "بامداد خمار" و "دالان بهشت" 

 اولی رویادم نیست چرا. اما دومی رو از این جهت دوست داشتم که آخرش یه چیزی گیرم اومد. همچین هم آبکی نبود.

همزمان با همین دوره چند تایی هم از "صادق هدایت "خوندم. به جزفحش ها و حرفهای رکیکش که معنی شون رو هم نمیدونستم، فقط همینو یادمه که همون روزا موقع خوندن کتاباش پیش خودم می گفتم: «مردک دیوانه بوده، بی ادب!»

اون دوره هم گذشت... و باز یادم نیست کدومش اول بود. اول با شهدا آشنا شدم و بعد با کتابهاشون، یا اول با کتاب هاشون آشنا شدم و از همین طریق با خودشون...اما هر چی بود آشنایی مبارکی بود.

 تشنه گی این دوره م شاید از همیشه بیشتر و شدیدتر بود.انگار یه دریا رو نشونم داده بودن و من می خواستم تا قطره آخرش رو بنوشم وبچشم.هرچی هم میخوردم نه تموم میشد و نه سیراب میشدم. دیوونه شده بودم و میخواستم خودمو غرق کنم...انقدر ازشون خوندم و خوندم که ذهنم پر شد از خاطرات و قصه ها و غصه هاشون. از هر شهیدی که درباره ش خوندم یا شنیدم فقط یه تصویر مونده و یه اسم.خاطره ها همه درهم و برهم شدن و مثل یه پازل هزار تیکه نمیدونم کدوم شون مال کدوم اسم و تصویره.

این خوندن ها و بی قراری های بعدش ادامه داشت تااااا اون روزی که با فاطمه اولین یادواره مون رو تو دانشگاه برگزار کردیم.یادواره شهید بروجردی.

یادواره ای که اصلا نقطه شروع همراهی و رفاقت ما شد. بعد یادواره که یه دل سیر با فاطمه تو بغل هم گریه کردیم(نمیدونم چرا)دیگه نمیدونم به سر اون و دلش چی اومد،ولی من حالم خراب شد. انگار یه کشیده ی محکم از شهید بروجردی خورده باشم. میگفت: تو رو چه به کار کردن برای ما؟تو برو یه فکری به حال خودت بکن.

راست میگفت. یه نگاهی که به خودم کردم دیدم تو این سالها هیچی م شبیه شهدا نشده. نخواستم یا نتونستم یا نفهمیدم، باز نمیدونم. هر چی بود فهمیدم که این کارا خود گول زدن و دلخوشی الکیه. باید یه کاردیگه کنم...تبدیل شده بودم به یه دایره المعارف مشوش از شهدا. با دوستام میرفتیم بهشت زهرا(س) بین این سنگ قبرها راه میرفتیم و من از هر شهیدی یه چیزی میگفتم یا کلا از شهدا حرف میزدم. اما خودم خالی بودم. خالی خالی از هر چی که مثل اونا بود.

خلاصه بعد این بی قراری هام سر شهدا و البته با یه سری انگیزه ها و دلایل دیگه حالا مدتیه که سعی دارم کتابای اعتقادی و معرفتی بخونم.البته حقیقتش اینه که از وقتی پام به فضای مجازی باز شد و سرگرم اینجا شدم، کمتر فرصت میکنم کتاب بخونم.چون اینجا هم به نوبه ی خودش مطالعاتی دارم. ولی به هرحال سعی دارم اگه فرصتی دست داد کتابای خوب و ارزشمندی انتخاب کنم.

هان! یه تیکه از خاطره هام جا افتاد.

همزمان با همون موقعی که کتابای شهدا رو میخوندم، از طریق یکی از دوستام و کتاب "داستان سیستان" با رضا امیرخانی آشنا شدم. من هم که غیر از خوندن علاقه زیادی هم به نوشتن و نویسندگی داشته و دارم، مسحور قلم و خلاقیت نوشتاری رضا امیرخانی شده بودم و هی میرفتم کتاباشو میخریدم و میخوندم. الانم همه کتاباشو دارم.شاید این تنها دوره ای بود که "نویسنده"برام موضوعیت داشت.نه محتوا. منظورم این نیست که کتاباش بی محتوا بودن. نه. منظورم اینه که نویسنده و قلمش برام مهتر بودن و هرچی و با هر موضوعی نوشته بود و می نوشت من میخوندم.

از اون روزا تا حالا اطرافیانم هم خودشون رو سر فکر کردن به اینکه هدیه تولد و... چی برام بخرن راحت کردن و "کتاب"بهم هدیه میدن. و البته من هم از این موضوع راضی هستم. مخصوصا که ازم بپرسن که چه کتابی میخوای و منم یه کتاب گرون قیمتی که مدت هاست میخوام بخرم، سفارش بدم:)

حالا همه این حرف ها رو زدم که به اینجا برسم که: احساس میکنم به مرور زمان کتابام رو یادم میره. چه خوبه که هر کتابی که میخونم بیام اینجا(اینجا اولش یه سر رسید بود که قصد داشتم همونجا و برای خودم بنویسم)درباه ش بنویسم. خلاصه ای، نقدی، یا احساسی که موقع خوندنش یا بعدش داشتم و بالاخره هر چی که به نظرم خوبه که مختصر و کوتاه بنویسم تا طی سالیان که میگذره، کتابایی که خوندم و چیزایی که ازشون یاد گرفتم، فراموشم نشه. انشالله

12 مرداد 92   

___________________________________________________________

دل، کتابِ دیده است. امیرالمومنین علی (علیه السلام)

چیه خب؟ دنبال یه حدیث میگشتم متناسب با پست، اینو پیدا کردم :)))

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۴۳
ریحان...