اهل دل!

به کتابخونه ی من خوش اومدید

اهل دل!

به کتابخونه ی من خوش اومدید

اینجا کتابخونه ی منه. نه. دفترچه خاطراتمه. دفترچه خاطرات من و کتابام. کتابایی که قبلاخوندم، کتابایی که خیلی قبلا خوندم، کتابایی که تازه خوندم، کتابایی که الان میخونم، کتابایی که بعدا میخونم انشالله و...
اینجا قرار بود محدود باشه به همون دفترچه ای که نوشتن رو از همونجا شروع کردم و قرار داشتم خاطرات خودم و کتابامو فقط تو همون دفتر بنویسم. ولی دیدم چرا تنهایی استفاده شو ببرم؟ بذار بذارم یه جایی که همه بخونن.
و اینم بگم که اینجا پذیرای نوشته های شما و خاطراتی که با کتاباتون دارید هم هست. هر کسی کتابی خوند که دوست داشت به دیگران معرفیش کنه و اونا رو هم در احساسش نسبت به مطالعه اون کتاب شریک کنه، در این دفترچه خاطراتِ کتابها به روش بازه. خوش اومدید...

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

به نام خدای دانا و حکیم


 رمان های سه گانه دختران کابلی. در واقع یک قصه است در سه جلد که البته هر یک از جلدها را میتوان جداجدا هم خواند، اما به ترتیب خواندنش لذت دیگری دارد.

قصه ی رنج های ملتی که با ما هم ریشه اند و روزگاری هم میهن به حساب می آمدیم. البته شاید برای آن روزها که هنوز مرزی نبود و دولت_ملت ها شکل نگرفته بود مفهوم «هم میهن» بی معنا به نظر برسد؛ اما مفهوم انسانیت و بشر دوستی که بی معنا نیست.

کتاب، روایت گر قصه دو دختر بچه است که برای تامین مخارج خانواده، خود را به شکل پسرها در آورده و در خیابان های کابل کار می کردند و رویا پردازی. آرزوهای یکی دگر خواهانه بود و آرزوی دیگری خودخواهانه. یکی میخواست هرآنچه در توان دارد برای خانواده اش صرف کند و دیگری میخواست زودتر از دست خانواده و آن کشور خلاص شود و به فرانسه برود و برای خودش زندگی راحتی دست و پا کند.

جنگ و غارت و استبداد زندگی آنها را خراب کرده بود. حالا طالبان بر آنها حکومت میکرد و مجبورشان کرده بود تا آواره شوند. یکی به طرف مزار شریف و دیگری به طرف پاکستان. اولی رفت تا خانواده اش را پیدا کند و دومی رفت تا خود را به فرانسه برساند. اما اوضاع خراب تر از آن بود که آنها حتی بتوانند شکم خود را سیر کنند. تا جایی که یکی به خوردن کاغذ کتاب و دیگری به گشتن در زباله ها و خوردنِ پس مانده ی غذای عیان و اشراف پاکستان هم رو آوردند.

کتاب، به خوبی نشان میدهد که کودکی های چند بچه 9-10 ساله چگونه میان حماقت های عده ای پست فطرتِ انسان نما، هدر می شود و درد آلودترین صحنه هایی را که انسانی می تواند ببیند، به رخ آنها می کشد.

کودکان این کتاب شجاع، قوی و امیدوارند و برای رسیدن به چیزهایی معمولی مثل جایی برای استراحت و آرامش، آب، غذا، آغوشی مهربان، امنیت و... مبارزه می کنند و خود را با چنگ و دندان زنده نگه می دارند. اما محبت و دل رحمی شان در بدترین شرایط هم قطع نمیشود و حاضر نیستند اندک چیزی را که دارند تنهایی بخورند.

البته شاید ضعف کتاب باشد اینکه داستان را نویسنده ای کانادایی نوشته که احتمالا با جنایت هایی که از طالبان (این لکه ی ننگ چسبیده به دامن اسلام)دیده و شنیده، علاقه ای به اسلام ندارد و آدم های داستانش همه لامذهب به نظر میرسند حال آنکه اگر نویسنده ی افغان و مسلمانی چنین داستانی را می نوشت،حتما این همه امید و شجاعت را که لحظه ای در این کتاب قطع نمیشود، به مسلمان بودن آنها ربط می داد. (البته هر دوی اینها یک احتمال و فقط تصور من است)

در مجموع داستان خوبی بود. درد و رنج آن بچه ها و ظلمی را که به آنها میشد به خوبی به تصویر کشیده بود و دلت را به درد می آورد. معدود کتاب هایی توانسته اند مرا به هق هق بیندازند و این یکی از آنها بود.

به امید روزی که همه مردم دنیا در صلح و آرامش به پرستش خدا رو بیاورند.

 نظر من: دو جلد اول(قصه پروانه) زیباتر از جلد سوم(قصه شوزیه) بود. و اگر مرا مجبور میکردند جای یکی از این دو شخصیت باشم قطعا پروانه را انتخاب میکردم، نه شوزیه را.

کتاب را که بخوانید شاید با من هم نظر شوید.

بخشی از داستان در ادامه مطلب

ب.ن: وبلاگ دیگر ما هم به روز است.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۵۱
ریحان...